نام رمان : بهتان
نویسنده : Sergeant کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۵٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۱٫۰ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۹ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۵۵۰
خلاصه داستان :
آتریسا، انقدر مغرور و سرد و بی تفاوته که حتی اسم احساسی رو که در برابر این مرد شکل می گیره نمی دونه! در حال کلنجار با خودش متوجه می شه که مردی که بهش علاقه داره، از جنس مخالف بیزاره…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از Sergeant عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
زیر لب غر زدم:
- اوووه… خدایا!
و به شدت، با لبه های شال سفیدم، صورتم رو باد زدم. داشتم از گرما خفه میشدم. کلاه لبه دارم رو از روی سرم برداشتم که شالم، لیز خورد و روی شونه هام افتاد.
موهام از عرق خیس خیس بود. حتی پشت پلکهام هم خیس بود..
عینک آفتابی بزرگم رو روی صورتم جا به جا کردم.
- پووووف.. لعنت به این هوا..
رزالین که سعی میکرد، با تند راه رفتن همگامم قدم برداره، گفت:
- لعنت به تو که اینجا رو انتخاب کردی.
با پوزخند جواب دادم:
- احمق جون این تنها شهری بود که ندیده بودیم.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- در ضمن، مگه من میدونستم این موقع سال اینجا، اینطوری جهنمه؟
شونه ای بالا انداخت. من هم دیگه ادامه ندادم و دوباره، به شدت مشغول باد زدن خودم شدم.
از شدت گرما، در حال سوختن بودم. آفتاب مستقیم میتابید. دوباره دو طرف شالم رو با دستهام گرفتم و به شدت لبه هاش رو که توی دستم بود، تکون دادم.
فایده ای نداشت. هنوز بدنم داغ بود.
حالم داشت از گرما به هم میخورد. هوا به شدتی داغ بود که اگر روی یه تیکه سنگ، تخم مرغ میشکستیم، در جا نیمرو میشد.
لبهام خشک خشک شده بود. بطری آبم رو برداشتم و یک دفعه سر کشیدم. معده ام یخ کرد و برای لحظه ای خنک شدم.
دستهام از گرما پوسته شده بود. دستی به موهام که از عرق، خیس بود، کشیدم و دسته ای رو که تا روی چونه ام، از شال بیرون زده بود، دوباره به زیر شال فرستادم.
دیانا کنار گوشم غر زد:
- لعنت به تو با این شهر پیشنهادیت.
فکر کردم:
- امروز همه به من لعنت می فرستند..خدا به خیر بگذرونه.
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0