هوالمحبوب:
همیشه از آدمهایی که برای پول در آوردن و امرار معاش چیز میفروشند و زحمت میکشند خوشم می آمده و می آید.منظورم دستفروش هاست و همه ی آدمهایی که دستشان را تنها به خاطر بچه ی تو بغلشان یا زخم روی بدنشان یا معلولیتشان جلوی این و آن دراز نمیکنند یا نسخه ی نخ نما شده ای که چندین سال است دارند را توی دست نمیگیرند که محض رضای خدا کمکشان کنی که پول نسخه ندارند و با دروغ هایشان باعث میشوند آدم دلش نیاید و نخواهد به هیچ آدم ِ به ظاهر محتاجی کمک کند.
همیشه ی خدا فکر میکنم کسی که محتاج است و نیاز مالی دارد آبرویش را حراج نمیکند ،اصلن اگر هم مجبور باشد که آبرویش را حراج کند خجالت و شرم از سر و رویش میبارد ولی این روزها اکثرن وقاحت توی صورتهای محتاج ِ پول با یک داستان ِ ساختگی ست که موج میزند!
برایم مهم نیست چیزی که میفروشد یا خدمتی که ارائه میدهد چیست.تخمه ی کهنه و عرق کرده ی آفتابگردان توی بسته ای پلاستیکی یا یک بسته زنجفیل پودر شده که خدا میداند چند سال توی پاکت مانده که رنگش تغییر کرده و چه چیزها قاطی اش کرده یا حتی فندک یا جا سیگاری که نیازی به داشتنش ندارم.
هرچه برای فروش داشته باشند و بدانم میتوانم،میخرمش که پول برای زحمتی که دارند میکشند بدهم و اگر هم دلم نیاید استفاده شان کنم می اندازمشان دور بس که به بهداشت و آخر و عاقبت استفاده اش مطمئن نیستم.همیشه دلم خواسته توی زحمت کشیدنشان شریک باشم و اگر شده حتی بیشتر از پولی که خواسته اند بدهم و زمانهایی که پولی نداشته ام غصه ام شده...
از "اُنس " که زده بودم بیرون کنار در فروشگاه میان آن همه زن و مرد ِ رنگی رنگی نشسته بود.سبزه که نه،آفتاب سوخته بود و روسری سفید به سر داشت و "خدا خیرتان بده " بود که تند تند حواله ی عابرها میکرد.از کنارش عبور کردم و چند قدم تا پیاده رو رفتم و ایستادم یک گوشه و به این فکر کردم که کاش آنقدری پول داشتم که یکی از کیسه هایش را میخریدم.
مطمئن بودم هزار تومن بیشتر توی کیفم نیست و به همین خاطر از خانه تا فلکه به جای تاکسی سواران پیاده رفته بودم و بقیه اش هم بی آرتی سواری کرده بودم و به این فکر میکردم که کاش عابر بانکی این نزدیکی بود تا سه هزار تومنی برای کیسه هایش که همان هزار تومن هم بیشتر نمی ارزید بدهمش و گمانم باید زیاد قدم میزدم و راستش حالش را نداشتم برای چیزی که احتیاج ندارم بروم و برگردم که موبایلم زنگ خورد و تا آمدم از کیفم در بیاورمش و پاسخ بدهم یک اسکناس ده هزار تومنی از جیب کوچکش افتاد بیرون که یعنی آهای من اینجام و بهانه نیاور بچه! اینطوری شد که من برگشتم به سمتش و هی کیسه لیف هایی را برانداز کردم که احتیاجشان نداشتم.
پیرزن همسایه همین دو سه سال پیش یک جفت کیسه لیف ماهی شکل ِدور آبی و قرمز بافته بود برای خودم و عباس آقا که وقتی زیر یک سقف رفتیم استفاده اش کنیم و فرنگیس هم برایم یکی دوتا رنگاوارنگش را بافته بود برای استفاده ی داخلی!و کیسه های خودم به مراتب زیباتر بود.هیچ کدام از کیسه لیف های زن به دلم ننشست.نگاهش کردم،تتوی بین ابروهایش که قدیمی بود و تغییر رنگ داده بود و چهره ی آفتاب سوخته و چروک افتاده اش که با شرم نگاهت میکرد نشان میداد بیش از اینها زحمتکش و دوست داشتنی ست که گفتم کاش یه مدل دیگه هم داشتید و او کیسه لیف های مستطیل شکل نشانم داد و گفت :" ببین این بی کسی ها را دوست داری؟!"
خنده ام گرفت و گفتم :"بی کسی دیگه چیه؟!" که گفت برای آدمهایی ست که کسی را ندارند پشتشان را لیف بکشد و خودش اسمش را گذاشته بی کسی!
من که به خیال ِ خودم خدای ِ اسم گذاشتن روی آدم ها و اشیا و حس ها و رفتارها بودم از خلاقیتش ذوقمرگ شدم و با اینکه احسان دوتا "بی کسی ِ نانو "برایم ماه ها قبل از جزیره خریده بود که کلی هم فاز میداد،یک عدد بی کسی هایش را که کمی هم گران تر بود مهمان کیف و کمدم کردم و اسمم را در جرگه بی کسان ِ دنیا ثبت کردم...!
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0